مانی جونمانی جون، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 1 روز سن داره

مسافرکوچولو'مانی جون'

بابا آشپزی میکنه

مانی مامان دیروز غروب بابات اومد خونهءمامانی دنبالم و تو راه بهم گفت تو برو یه زرشک پلو مشتی درست کن منم میرم جایی و بر میگردم.منم عصبانی شدم و اخم کردم که الان دیگه وقت غذا پختن نیست و یه چیز ساده درست میکنم.بابات هم گفت خوب حالا اخم نکن هر چی دوست داری درست کن. وقتی دید من ناراحت شدم نرفت بیرون و با من اومد خونه گفت به خاطر تو نرفتم. رفتم تو آشپزخونه که شام درست کنم که بابات اومد و گفت برو بیرون امشب من شام میپزم. من اصلا راضی به زحمت بابات نیستم البته این که تعارفه چون بابات موقع آشپزی کل آشپزخونه رو روغنی میکنه اما بلاخره کار خودش رو کرد من هم وایستادم کنارشو هی تمیز کاری میکردم. برنج رو که گذاشت طوفان شروع شد و برق هم قطع شد.به ...
30 ارديبهشت 1390

عجیب اما واقعی

عزیز دلم دیروز رفته بودم خونهءمامانیم از در که وارد شدم دیدم مامانی داره دلمه برگ انگور و گل کلم درست میکنه.گل از گلم شکفت و مثل شکمو ها خوشحال شدم. به مامانی گفتم من یه سر میرم پایین خونهء دایی نادر. رفتم پایین دیدم که پوران داره دلمه برگ انگور درست میکنه و مهبد هم یه فلفل دلمه ای بزرگ که تو دستای کوچیکش جا نمیشد و همون جور که رو میز نشسته بود بین دو تا کف باش نگهش داشته بود و داشت با قاشق توش مواد میریخت و میگفت تو تمیزیون(تلویزیون)اینجویی(اینجوری)درست میتونن(میکنن). الهی فدات شم گلم کی باشه تو از این کارا واسم بکنی. داشتم میرفتم پیش مامانی که آتوسا هم همزمان با من اومد تو و دید مامانی داره دلمه درست میکنه گفت شما هم دلمه در...
30 ارديبهشت 1390

قهر

مانی جون مامان عزیز دلم الهی قربون این حرکتای عجیب وغریبت برم که ما رو میخندونه. دیشب سر جا به جا کردن تخت خواب خودمون با بابات حرفم شد آخه حرف منو گوش نمیده چه کار کنم؟ هر چی میگم تخت مانی جونم باید جفت تخت خودمون باشه میگه من جابه جا نمیکنم آخه تخت خوابمون یه کوچولو بزرگ و سنگینه که اینم به خاطر باباته که داییم بزرگ درستش کرده که توش جاشه بابات میگه فعلا منو تو تو تخت خودمون بخوابیم و بابات بیرون بخوابه اما من که میدونم واسه چی میگه میخواد شبا راحت بخوابه و تو بیدارش نکنی منم که زرنگ دستشو خوندم. آخرش که قبول نکرد منم قهر کردم و رفتم خوابیدم.چه خوابی یه دل درد شدید گرفتم اما به روی خودم نیوردم تا اینکه بابات طبق معمول داشت وول خور...
28 ارديبهشت 1390

مامان مهندس میشود

مانی جونم اگه بدونی بابات چه بلایی سر من آورده از صبح تا الان که غروبه پای کامپیوترم. صبح که پاشدم و خواستم وب گردی کنم دیدم که کانکت میشم اما نمیتونم هیچ سایتی رو باز کنم. فهمیدم که کار باباته خواستم تل بزنم بهش بگم اما غرورم اجازه نداد. عصری که اومد خونه گفتم این چه کاری بود که کردی اول زیر بار نرفت اما بعدش قبول کرد وگفت تو همش پای کامپیوتری و استراحت نمیکنی دائم میشینی منم یه کاری کردم که نتونی کار کنی. خیلی عصبانی شدم گفتم درستش کن گفت نه. منم با کمال پر رویی گفتم خودم درستش میکنم. بابات که کار اصلیش کامپیوتره و به قول خودش تو شیطنت های قبل از ازدواجمون کافی نت ها رو از پا در میورده گفت عمرا. عمرا گفتن بابات همانا و قوی تر ش...
27 ارديبهشت 1390

ملاقات

مانی جونم امروز با بابات رفتیم بیمارستان عیادت امیر مهدی(پسر عمه سمیه)تو بخش کودکان بستریش کرده بودن آخه دیروز یهو حالش بد شده بود. اولش کسل بود بعد که دور و برش شلوغ شد یه کمی سر حال شد.مامانش هم حسابی خسته بود. عمه سمیرا موند پیشش تا مامانش بیاد خونه تا شب یه کمی استراحت کنه.به امید خدا فردا مرخص میشه. مانی جون مامان امیر مهدی هم مثه بقیه منتظرته که باهات بازی کنه آخه هر وقت خونهءمامانی میاد یا زنگ میزنه میگه مامانی گفت بیا بالا یا خودش یه بهانه پیدا میکنه و میاد پایین. خدا کنه وقتی دنیا اومدی باهات خوب باشه و دوست داشته باشه
25 ارديبهشت 1390

هفته 37

مانی جونم امروز وارد ٣٧ هفته شدی. عزیز دلم اصلا فکرشو نمیکردم که اینقدر به بودنت تو دلم عادت کنم همیشه به همه میگفتم من تا دو سه ماه بعد از تولد بچه بهش وابسته نمیشم اما حالا میفهمم که همش حرف بوده.من به حرکت کردنت هم وابسته شدم. جوجوی من فکر کنم تا دنیا بیای بخورمت. دیگه طاقتم تموم شده. اونقد که احساس میکنم نفسم بالا نمیاد. الان تنهام و بابات رفته باشگاه گفت امشب با بچه ها خداحافظی میکنه تا بعد از تولد تو عزیز دردونه. آخه بابات نگرانه که شما زود تر هوس کنی و بیای واسه همین میخواد بیشتر خونه باشه تا من تنها نباشم. ...
25 ارديبهشت 1390

گریه مامان

عزیز دلم الهی من فدای اون قلب کوچولوت برم همونجور که تو پست قبلی نوشته بودم دیروز رو یه روز خیلی پر استرس واسه مامان و بابات رقم زدی. دیروز از صبح منتظر یکی از اون حرکت های همیشگیت بودم و هیچ خبری نشد غروب نگرانیم بیشتر شد و تصمیم گرفتم برم بیمارستان. یه دوش گرفتم و چند دقیقه بعدش احساس کردم یه حرکت کوچولو کردی نشستم رو مبل و دستمو گذاشتم رو شکمم و منتظر شدم. بابات پرسید وول خورد؟ گفتم یه کوچولو پا شد شربت درست کرد گفت بخور یه کمی خوردم و اصرار کرد که بیشتر بخورم. نبضت و حس میکردم اما حرکت کردنت رو نه خیلی ترسیده بودم. بابات رفت خرید و یه ساعت بعد اومد خونه گفت پیتزا درست کنیم چون میدونست غذای مورد علاقهءمنه و خو...
24 ارديبهشت 1390

دوباره خونه تکونی

سلام عزیز دلم قربونت برم که دیروز با این واسواس بیخودیم حسابی خسته شدی. چه کار کنم مامانی.آخه کسی نیست که کمکم کنه منم مجبور میشم خودم همهءکارامو بکنم. دیروز بعد از ظهر تا بابات رفت بیرون منم پا شدم رفتم تو آشپزخونه اول کلی با خودم کلنجار رفتم اما نتونستم خودمو قانع کنم.اولش گفتم یه آب میریزم و یه جارو میزنم تا بابات روزای آخر خودش تمیز میکنه اما بعد یاد حرفش افتادم که گفت کی کف آشپزخونه رو میشوره همه تی میکشن منم واست همین کارو میکنم نگران چی هستی خونه که تمیزه.این شد که افتادم به وسواس و ریختن پودر و وایتکس و.... بعدش گفتم من که کف رو شستم بزار وسایل رو میز و کابینت ها رو هم تمیز کنم و خلاصه آشپزخونه رو برق انداختم. یخچال و لباسش...
23 ارديبهشت 1390

دلمه و درد سرش

مانی جونم الان که این پست رو برات میذارم ساعت از نیمه شب گذشته.از صبح تصمیم گرفتم که دلمه درست کنم و به بابات گفتم اومدی خونه برگ و سبزی بخر اما بابات دست خالی اومد و من موندم و مواد پخته شده و آماده واسه همین هم با بابات لج کردم و ناهار چیز دیگه ای نذاشتم اونم بندهءخدا گفت وقتی هیچ جا گیر نمیاد چه کار کنم گفتم حداقل سبزی دلمه میخریدی همین جوری دم میذاشتم میخوردیم اما بابات بهم خندید منم گفتم ناهار املت بخور.عصری دوباره فرستادمش دنبال برگ بازم گیر نیومد آخرش مجبور شدم بگم بره بادمجون و فلفل و گوجه بخره.رفت اما گوجه یادش رفت دیگه داشتم کفری میشدم دوباره رفت خرید البته چند تا هم برگ  مامانیت تو یخچالشون داشت که واسه هوسی من داده بود.خلاصه...
20 ارديبهشت 1390

خیالم راحت شد

مانی جونم دیروز صبح بابات وقت سونو گرفت و منشی دکتر گفته بود ساعت ١١ اینجا باشید اما ساعت ١٣ نوبتم شد اونقدر خسته شده بودم که حالم به هم میخورد و دائم سر بابات غر میزدم که اگه خودم اومده بودم ساعت دقیق میگرفتم اما بابات با خونسردی تمام منو دست مینداخت و میگفت برو با منشی دعوا کن برو خفه اش کن برو میزشو به هم بریز و هی میخندید تا بلاخره رفتم تو اتاق سونو. وزنت ٢٥٠٠ بود و حالت هم خدا رو شکر خوب و همچنان مشغول حرکت. بعد از سونو رفتم خونهءمامانیم چون بابات کار داشت و من هم عصر وقت دکتر داشتم قرار شد با مامانیم برم.ساعت ١٧:٣٠ بود که رفتیم و چه باد و بارونی هم شد اما زود تموم شد.هزینه عمل خانم دکتر رو دادم واسم نوبت ٨ خرداد رو داد اما من گفتم ...
19 ارديبهشت 1390